setayeshsetayesh، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره
my sistermy sister، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره
my weblogmy weblog، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره
روزی که دوباره متولد شدم 🫂🥀روزی که دوباره متولد شدم 🫂🥀، تا این لحظه: 1 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره
آرمی شدنم💜🇰🇷آرمی شدنم💜🇰🇷، تا این لحظه: 1 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

세타예시💜

ستایش کوچولو قدیم

تشکّرو(یه خبر خوب)

سسسسسلللللاااااااممممم خیلی خوش حال ش دم که منو به 8 نفر رسوندین پس بازم روتون حساب میکنم و اینو بگم که که یه خبر خوب دارم خبررررررررر خخخخخووووووبببب حالا چی هست خبر خوبم اینکه عکسای مسافرت شمال در راهه و قراره اونا رو رو براتون پست کنم پس ما رو به 10 نففر برسونید و مطمئن باشید اون عکسا در وبلاگ پست میشه حالا چند تا عکس برای شما دوستان میزارم  من در حال تلفن صحبت کردن🤗 اینم من با باباجون توی مسافرت شمال چند سال پیش😘 خانم عکّاس وارد میشود بخندین😁 تولد نگین جون فقط کمی عکسه تاره خب دوستان اینم چند تا عکس برای شما عزیزان تا پست بعدی فعلا👧 فقط یلدتون نره ما رو به 10 نفر برسونید 😘 ...
30 آبان 1399

(یه خبر مهم )

سلام دوستان یه خبر مهم که میخوام توی این پست جدید براتون بگم 😘 اینو بدونین که اگر ما رو به 9 یا 10 نفر که بهتر برسونید یه خبر درجه یک براتون دارم 🌸🙃و کلی پست های جالب و شگفت انگیز پس لطفا دنبال کننده هام رو بیشتر کنید 👌 روتون حساب باز کردم😊
30 آبان 1399

مسافرت یهویی( قسمت دوم )

روز اول که رسیدیم خیلی خوش حال بودم ولی تا چشم به هم زدم مسافرت تموم شد روز اخر من و هلیا و مامان سپهر دوست نداشتیم برگردیم  روز سوم کلاسم که تموم شد همراه با بابای هلیا یعنی بابای هلیا رفتیم ساحل چون مامانا  رفتن بازار و بابای من و بابای سپهر برای خرید ماهی به بازار ماهی فروش ها رفتن و خلاصه ما هم به کنار ساحل ما بچه ها دکنار ساحل یک چوب بزرگ درست کردیم و هر کدوممون کنارش یک قصر ساختیم من که تا بالا تنه با اون هوای سرد توی اب رفتم ولی خوب بود سپهر هم که کاملا خیس بود و تازه همون لحظه ای که داشتیم قصر درست میکردیم یادم افتد بگم که بچه ها الان شمال هستیم بره بابا ها مو ن بگیم برامون اسلایم بخرن اول همشون گفتن که نمیشه باباهای م...
30 آبان 1399

مسافرت یهویی( قسمت اول )

سلام دوستان متاسفم که دیر به دیر اومدم براتون پست بزارم😔 حالابرم سراق خاطرم خب  دوستان یادتونه من او روزی که براتون نوشتم یه خبر خوب براتون دارم خبر خوب خبر یه مسافرت بود خیلی یهویی بود و من و ترنم خیلی تعجب کرده بودیم و هیجان داشیم چون فرداش قرار بود راه بیوفتیم و دو تا از دوست های بابام که یکی شون یعنی عمو احمدم یک دختر هم اندازه ی من که ششم بود و تازه هر دومون هم سال 88 و ماه خرداد به دنیا امده بودیم ولی اون 31 خرداد و مکن 16 خرداد که من یکی دئ هفته ازش بزرگ تر بودم ولی به ما خیلی خوش میگذشته اسمش هم هلیا بود تازه وقتی ما در یک جایی مستقر شدیم چون ما سه خانواده بودیم و اون ویلا چهار خواب دو تخته داشت من و هلیا یک اتاق تک داشتیم و شب ...
30 آبان 1399

کلاس های انلاین

سلامی مجدد دوستان من اومدم  تا دوباره یه پست دیگه بزارم پس لطفا دنبال کننده هام رئ بیشتر کنید ممنون میشم از خانمم براتون بگمئ که خیلی مهربون و خونگرم هستن که به خوبی به ما درس میدن راستی بچه ها  من کلاس ششم هستم و امسالم انقدر کتاب زیاد دارم که همش بعضی ها رو گم میکنم 😅 خب میخوام از کلاس انلاین هام براتون بگم که خیلی خوب نیستن به خاطر شاد که هی قفطع و وصل میشه مثل امروز که دیگه خیلی عصابم رو خورد کرده بود  که مجبور به خریدن بسته شدیم تا شاید بهتر بشه سرعت بالاخره هم بده هم خوب الانم که دارم براتون مینویسم مشقام رو ننوششتم اما برای شما اومدم و دارم براتون پسن میزارم انشاالله برای فردا یه خبر خوب بهتون میدم پس ...
17 آبان 1399

روز های درسی

سلام دوستان منو ببخشید که چند روزه پستی نزاشتم  اما الان اومدم با یه پست عالی  خب بزارین از اول بگم حدودا یک ماه پیش ما به یزد  فتیم و کلی من خوشگذروندم تو راه که بابام بهم گفتن که ستایش جان اونجا هم مثل مشهد کروناست و همه تو خونه هاشون هستن اما بر عکس حرف بابام شد وقتی ما رفتیم اونجا ظهر شب مهمونی بودیم حالا نمیخوام بگوم بدون رعایت بودیم ما نه همه با استفاده از پروتکل بهداشتی دور هم جمع میشدیم و کلی میگفتیم و میخندیدیم بعد از روز های خوش یزد برگشتیم مشهد و من یک هفته ای مرسض شدم نه نه نه نترسین کرونا نبود سرما خوردگی بود خلاصه که الان سرو مرو گنده اینجا حاضرم خب ببخشید من باید برم ناهار بعدا میام و کلی پست میزارم  ...
17 آبان 1399
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به 세타예시💜 می باشد